تولدت 6 سالگیت مبارک پسرم(با تاخیر)
سالگیت مبارک موش موشی
شش سال از همسایه بودن دیوار به دیوار به قلبم گذشت... از موسیقی زیبای نبضت و طنین شورانگیز نفست که در من زنده میکند طعم شیرین زندگی رو...
نازدانه پسرم بنگر به بزرگ شدنت،آنگاه که مردی شوی تا تکیه مادر به دستان تو باشد...
یک سالگی دوسالگی سه سالگی
چهار سالگی پنج سالگی شش سالگی
نگاهت میکنم و در زیبایی چشمات بزرگ شدنت رو مرور میکنم... مرور میکنم همۀ لحظاتی رو که در آغوش گرفتم و بوییدم و بوسیدمت رو...
الهی مادر به قربون خنده های معصومت بره
نمیدونی وقتی تو چهار سالگیت برام قرآن میخوندی و مدرک می گرفتی داشتم بال در میاوردم از خوشحالی یا ... اون وقتی که قرآن رو میبوسی بری مدرسه...
باز هم نگاهت میکنم و زیر لب زمزمه میکنم چه زود بزرگ شدی جان من...
چه زود گذشت روزهای بزرگ شدنت نازنین من...
چقدر زود خواندن و نوشتن آموختی...
-تو بزرگ شدی و من دلتنگ روزهای کودکیت... روزهایی که به جز آغوش من ماوایی نداشتی.روزها و شبهایی که با پدرت شادمانه لذت میبردیم از لحظه قد کشیدنت و چه شادمانه میخندیدی و هر ثانیه و هر لحظه خدا رو به خاطر این هدیه زیباش شکر میکردیم...
-به یاد میارم اولین گریه کردنت و و در آغوش کشیدنت رو دل دردهای مکررت رو ... اولین خندیدنت ... اولین نشستنت... ایستادنت... راه افتادنت و ....
مرور میکنم چشم انتظاریم برای اینکه ما رو با شیرینی خاص خودت بابا و مامان خطاب کنی...
-رویش دندهای صدف گونه و زیبات رو...جدای سختی های که کشیدی و مارو ناراحت میکردیو حالا دهان زیبات رو دندونهایی زیباتر پر کرده وتو رو شیرین تر... و چه زود گذشت...و تو نمیدونی چه زیباست وقتی لبهای شیرینت رو روی صورتم میذاری و محکم در آغوشم میگیری و با عشق میبوسی...چه حسی دارم...
-حالا بزرگ و بزرگتر شدی... و استقلالت رو زیرکانه به رخم میکشی...آرزویم اینست که تکیه گاه مادر شود قامت بلند مردانۀ تو...
-زندگیم:
بنگر و این روزهای شیرین را برای مادر جاودانه کن...
و هدیه های شش سالگی تو ، تبلتی که هیچ وقت ازما به زبون نخواستیش...ولی خریدیم برات!
همون شب هم به مامان بابا قول دادی زیاد باهاش بازی نکنی (سر قولت هم هستی)
(دست گل همه عزیزان درد نکنه انشاالله تو شادی هاشون جبران کنیم)
مبارکت باشه زیباترینم....
پسرم شیرین ترین لحظه های زندگی از آن تو باد و خدای مهربانی ها نگهبانت...
روز میلادت مبارک
پی نوشت:
(ابن پست رو یکماه بعد از تولد پسرم آماده کرد بودم
ولی با تاخیر امروز تونستم ارسالش کنم و به محض رسیدن عکساش اونا رو هم میزارم)
برای دیدن خاطره ی تولدم و عکساش بفرمایید ادامه ی مطلب...
خوش اومدین
گل پسرم روز تولدت من و بابایی امتحان داشتیم اونم دوتا!روزای قبلش هم همینطور فشرده امتحان داشتیم اونروز ساعت دوازده تو راه برگشتن به خونه کیک و شمع و بقیه چیزا رو گرفتیم دایی علیرضا هم همراهمون اومد خونه ما ،من که رسیدم فوری واسه نهار یه چیزی سر هم کردمو خوردیم همگی بسیج شدیم واسه تزیین خونه و پخت شام بابایی هم بادکنک ها رو باد کرد بنده خدا کلی هم خسته شدمنم شام رو تقریبا آماده کردم و به جمع تزیین کننده ها پیوستم و دایی هم تو نگه داشتن آبجی ضحا کمک میکرد تا حدود شش عصر تزیینا طول کشید زیاد خونه رو شلوغ نکردمو دوست داشتم تزیینات خلوت باشه
تقریبا ساعت شیش بود که حاج مامان و حاج بابایی و عمو کوچیکه تشریف آوردن و شما علی رغم سفارشات من که هر کی دعوته مهمونه و شاید دلش نخواسته برات کادو بیاره تو هم حرفی از کادو نمیزنیولی همین که رسیدن گفتی عمو شما کادو نیاوردیدمن چیکار باید میکردمجاج مامان هم که زحمت کشیده بود یه سکه خریده بود و شکلات اونا رو داد بهت.
مهمون بعدی عزیز اینا و خاله اینا بودن که تشریف آوردن و شما با حدیث رفتید برای بازی .مهمون بعدی هم عمووسطی بود و زنعمو با فندقشون که تو دل زنعمو و هنوز به دنیا نیومده .مهمون بعدی هم خان عمو اینا بودنکه تشریف آوردن.
سفره شام و انداختیمو بعدش کلی خنده و صحبت از هر دری و ...بعدش هم نوبت رسید به فوت کردن شمع ها و کیک...
کیک امسالت رو تصمیم گرفتم کوچیک بگیرم یعنی واسه حدود بیست نفر دو کیلو کیک گرفتیم آخه هر سال خیلی اضافی میومد و دور ریخته میشد ...عکسش هم به درخواست خودت باب اسفنجی بود اینم عکس کیکت و ژله هات که خودت بیشتر از همه خوردی...(نوش جونت)
و ژله هایی که شب قبل درست می کردم...
خلاصه شمعت رو فوت کردی و کیکو بریدی
انشاالله 120ساله شی عزیز مامان
گلم عکسات رسید دستم میزارم برات